هنگدان ...

ای شکست من، جسارت جاویدان من! من و تو به طوفان می خندیم.جبران خلیل جبران

هنگدان ...

ای شکست من، جسارت جاویدان من! من و تو به طوفان می خندیم.جبران خلیل جبران

پرده نصیحتگو!

یک شکارچی ، پرنده ای به دام انداخت . پرنده گفت : ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای . از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی . اگر مرا آزاد کنی ، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی . پند اول را در دستان تو می دهم . اگر آزادم کنی ، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم . پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم می دهم . مرد قبول کرد . پرنده گفت : پند اول اینکه سخن محال را از کسی باور مکن . مرد بلافاصله او را آزاد کرد . پرنده بر سر بام نشست ... گفت پند دوم اینکه : هرگز غم گذشته را مخور . بر چیزی که از دست دادی حسرت مخور . پرنده بر روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار ! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست . ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود . وگ رنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی . مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد . و آه و ناله اش بلند شد . پرنده با خنده به او گفت : مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور ؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی . پند دوم این بود که سخن نا ممکن را باور نکنی . ای ساده لوح ! همه ی وزن من سه درم بیشتر نیست ، چگونه ممکن است یک مروارید ده درمی در شکم من باشد ؟ مرد به خود آمد و گفت : ای پرنده ی دانا پند های تو بسیار گرانبهاست . پند سوم را هم به من بگو . پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم ؟ پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره زار است!

دفتر چهارم.